1-    انسان همواره موجودی ارتباطی است و کدام‌یک از ماست که در پیوند با یک آدم خاص به وجد نیاید و کدام‌یک از ماست که نخواهد تجربه عاشقی داشته باشد. البته واقعیت آن است که در خواست تجربه عاشقی با رخداد عاشقی فاصله بسی سترگ است. هر کدام از ما شاید بارها نشسته‌ایم و محبوب مطلوب خود را در ذهن ترسیم کرده‌ایم و شاید حتی ویژگی‌های انضمامی مشخصی را نیز برای او تعیین می‌کنیم: زیبا باشد، قد بلندی داشته باشد، چاق یا لاغر باشد، صدای ظریف یا مردانه‌ای داشته باشد، انرژی جنسی قابل توجهی از خود ساطع کند و ... اما خیلی ساده است اگر دوباره هر کدام از ما بنشینیم و بیندیشیم که کدام‌یک از معشوق(هایی) که تا کنون داشته‌ایم بر پایه این ویژگی‌ها به معشوق بدل شده‌اند؟ و شاید حتی جسورانه‌تر، کدام معشوق ما به راستی با این ویژگی‌ها هماهنگ بوده است؟ و اگر باز هم پیشتر رویم، مگر نه اینکه بازخوانی جزیی‌نگرِ گذشته‌ي پیش از عاشقی به ما نشان خواهد داد که بسیاری از ویژگی‌های مطلوب مدنظر ما –که شاید حتی زمانی فکر می‌کردیم تردیدناپذیر است- عملا با حضور معشوقی که با آن هماهنگ نیست، به کناری نهاده شده و شاید دیگر هیچ وقت حتی چونان یک ویژگی در کار نیاید؟ آری! در تعیین رخداد عاشقی بی‌تردید ما انتخاب‌گریم، اما «نشئه» «تو»یی که به معشوق بدل می‌شود در لحظه وقوع، بسیاری از قواعد را در هم می‌ریزد و آنچه از انتخاب‌گر بازمی‌ماند، بیش از هر چیز «اصالت» انتخاب‌گری است و نه ضرورتا آنچه تا کنون انتخاب کرده است! اما چگونه می‌توان در عاشقی «اصیل» بود؟

2-    «عاشقی» در لحظه وقوع یک اضطراب است. اضطرابْ ناشی از «نبودن» است. او معشوق من است، اما «نیست»! یعنی او یک فرد هست برای خودش، اما برای من معشوق است و نه تنها فردی در میان افراد. اما او هنوز در فردیت خود معشوق من نیست و این همان اضطرابی است که عاشق را سخت در خویش فرو می‌برد. اضطراب «نبودن» ما را به مراجعه‌ای به درون خویش می‌راند؛ بر خلاف آنچه تا کنون در لحظات «بودن خیالی» معشوق از او ترسیم کرده‌ایم؛ اینک معشوق «نیست» و آنچه هست فارغ از آنچه من در تصور داشته‌ام «هست»! و اتفاقا آنچه اکنون من بدان نیازمندم، شیوه‌ای است تا به این «هست» راه یابم. بنا بر این، ویژگی‌های معشوق مطلوب به سادگی –و ناخودآگاه- به ویژگی‌های معشوقِ درِ حالِ حاضر «نیست» مبدل می‌شود. اینک من «او» را دوست دارم!

3-    چه خرسند عاشقانی که در لحظه وقوع رخداد، خود موضوع رخداد متقابلی باشند که در معشوق روی می‌دهد. وقتی کسانی همزمان و متقابلا در این نشئه فرو می‌روند، اضطراب «نبودن» خیلی زود به آرامشِ «بودن» مبدل می‌شود و قصه آغاز می‌شود. اما چه می‌توان گفت درباره آنان که بدین خرسندی نائل نیامدند؟ -و البته مگر نه اینکه شمار اینها بسیار بیشتر از خرسندان است؟

4-    اضطراب عاشقی از بسی اضطراب‌ها عمیق‌تر و جان‌فرساتر است. عاشقی خود یک رنج است؛ رنجی که در تقاطع زمانی، هر لحظه اضطراب‌های وجودی را به یکدیگر بدل می‌کند و عاشقی که در نشئه حضور –و نه ضرورتا نشئه وجود- درگیر «خواست»ی در درون خود است، ناگزیر در عمیق‌ترین لایه‌های وجودش با اضطراب‌های وجودی –که شاید در اکثر اوقات مغفول مانده‌اند- متداوما مواجه است. در عمق جان او، اضطراب «مرگ»، اضطراب «رهایی» و اضطراب «معنا» در پیوندی درهم‌تنیده با اضطراب «تنهایی» آغشته می‌شوند و عاشقِ فرسوده از محاسباتِ تلاش برای جلب نظر معشوق، در درون نیز دچار غوغایی است که خود درکی از آن ندارد. و مگر نه اینکه عموما این عاشقانند که به فال و طالع‌بینی روی می‌آورند؟ تا شاید اضطراب ناآشنای درون خود را در تخدیرِ آینده‌ای «معنا»دار که «بودن» -و نه مرگ- معشوق و عشق را به نمایش می‌گذارد، تسکین بخشند و شاید از این راه، از اضطراب «تنهایی» به امید آینده‌ای «با هم» رها شوند!

5-    معشوق تا آن هنگام که هنوز در پیوند عاشقی با عاشق نیست، خود سرچشمه دیگری برای اضطراب «مرگ» است. عاشق ناگزیر در خیال خود هر بار معشوقِ به‌راستی موجود را با آنچه در تصور خویش می‌آورد جایگزین می‌کند و از آنجا که این تصور ضرورتا همخوانی با رخدادهای واقعی ندارد، معشوق هر بار در خیال عاشق می‌میرد و در زمان، بازآفریده می‌شود. ساده‌تر بگویم؛ معشوقی که هنوز در آغوش تجربه نشده است، در خیال به آغوش کشیده می‌شود. اما فردا، وقتی معشوق واقعی دوباره دیده شد، با لبخند، اخم، بذله‌گویی، شیطنت، بی‌اعتنایی، و ... تصویر دیگری در ذهن عاشق می‌یابد که یا «شیرین»تر است و یا «تلخ»تر؛ اما در هر حال، معشوق در نسخه قبلی خویش دیگر مرده است و اینک معشوق جدید آفریده شده! این مرگ و زایش هر لحظه، در صورتی که در اصالتی وجودی مورد لحاظ قرار گیرد، بی‌تردید منشأ مواجهه‌ای عمیق با «خود» درونی است؛ با این اضطراب که «من هم روزی می‌میرم»؛ و اینکه «من چقدر می‌توانم خودی باشم که می‌خواهم باشم» و اینکه «معنای بودن‌ام چیست، اگر هر لحظه آنچه در درون من در غلیان است، دچار اعوجاج و دگردیسی است؟» و مهم‌تر اینکه «من چقدر تنهایم!»

6-     وای! فروغ چه خوب می‌فهمید: «و اینک منم/ زنی تنها/ در‌آستانه فصلی سرد»...

7-    اما افسوس که مواجهه اصیل در میان ما چه نادر است و مگر نگفته‌اند که «استن این عالم ای جان از غفلت است»؟ اضطراب عاشقی در گذر زمان غالبا به دو نتیجه ختم می‌شود: «هراس» در هنگامه‌ای که معشوق دست رد به سینه عاشق می‌زند؛ و یا «تخدیر» در هنگامه‌ای که «آری» می‌شنویم. راستی! فرق «اضطراب» و «هراس» چیست؟ ماجرایِ بودن و نبودن است؛ در اضطراب «او «هنوز» یار من نیست، هرچند به‌عنوان یک فرد «هست»» و در هراس «او هست، هرچند «دیگر» یار من نیست». در واقع، اضطراب از «هنوز بودن/نبودن» است و هراس از «دیگر نبودن» سرچشمه می‌گیرد. در واقع، هراس یکی از مکانیزم‌های دفاعی رایج در مباحث روان‌درمانی است که بر اساس آن، انسان‌ها –همه انسان‌ها با شدت و حدت متفاوت- برای رهایی از «اضطراب» به آن روی می‌آورند و در نتیجه آن در تلاش برای رهایی از آنچه هنوز ندانسته است، «درد کشیدن» از آنچه دانسته است را برمی‌گزینند. (باز هم وای! که اروین یالوم در «وقتی نیچه گریست» چه خوب به این امر می‌پردازد). و البته وجه دیگر که «تخدیر» است و در آن، سرمست از کامیابی از معشوق، بدانجا می‌رسیم که فراموش می‌کنیم اضطراب‌های وجودی ما همیشه همراه‌مان هستند و با «ابدیت» بخشیدن به آنچه «اکنون» هست، تلاش می‌کنیم فراموش کنیم روزی خواهد بود که –به هر دلیلی- «معشوق» دیگر نباشد و «تنها» باشیم؛ روزی که «انتخاب»اش نکرده‌ایم و ناگهان زندگی را از وجه معنایی خود تهی می‌سازد! در واقع، عاشق در هر حال، در رها ساختن خود از پرسشی هستی‌شناختی، مخدره‌ای روزمره را برمی‌گزیند تا «فراموش» کند مغاکِ انسان بودن تا چه اندازه ژرف و تا چه اندازه شگفت‌آور است! و شاید از همین‌روست که هایدگر درک انسان بودن را به درک اصیلِ «با-دیگری-بودن» (Mitsein) همسان می‌انگارد!

8-    اما چگونه می‌توان از «هراس» و «تخدیر» برکنار ماند و رخداد عاشقی را به مواجهه‌ای اصیل با زندگی بدل ساخت؟ مارتین بوبر در «من و تو» با تمیز دو رابطه «من-تو» و «من-آن» پاسخی ظریف و بنیادین به این پرسش می‌دهد. «من-تو» به سادگی رابطه‌ای است که بر برابری متقابل دو تن مبتنی است و «من-آن» رابطه‌ای است که در آن، ما دیگری را خیلی زود به آنچه می‌تواند برای ما فراهم آورد تقلیل می‌دهیم. به تعبیر دیگر، در «من-تو»، «تو» همانا منی است که در گفتگوی متقابل با من نشسته است و در این گفتگوست که «من» -که شامل هر دو تن در این «ارتباط» می‌شود- در پر کردن جام جان خویش، نه تنها خود را در برابر «هستی‌»اش عریان می‌بیند، که در معاشقه با معشوق –چه فیزیکی و چه روحی- خود را در پیوند با تمام عالم می‌یابد:

«اگر تنها به یک‌ها نیاز می‌بود دیگر دوها نبودند. اما هر یک از ما از آن دویی پیدا می‌شود که در یکْ یکی می‌شود. در مرد و زن چیزی به جز مرد و زن هست، چیزی که از خود پیدا می‌شود و خود را می‌جوید و از خود می‌روید. چنان آسان است که فراچنگ نمی‌آید و چنان نزدیک که به ندرت دیده می‌شود» (دائوی رابطه‌ها، ری گریگ: 73)».

9-    اما رابطه «من-آن» هنگامی روی می‌دهد که ما دیگری را در نسبت با آنچه ویژگی‌های یک معشوق می‌دانیم مورد سنجش قرار دهیم. البته تردیدی نیست که این فرصت بیشتر برای معشوقی که اول بار خواسته شده است (و نه آنکه می‌خواهد) فراهم می‌آید. معشوق خواسته می‌شود و چون «هنوز» فرصت دارد، «عاشق» را ارزیابی می‌کند و می‌سنجد که آیا او با آنچه مورد نظر است همخوانی دارد یا نه. یقینا هر معشوقی حق دارد که چنین کند و اگر این نبود که عشق و خواستن جوهری بی‌معنا بود. اما مسئله، چگونگیِ این پرداختن به عاشق است. به بیان ساده، در «من-تو»، معشوق در برابر خواست عاشق به «گفتگویی» می‌اندیشد که میان او و عاشق می‌تواند برقرار شود –چه جسمی، چه جنسی و چه فکری- و در «من-آن»، معشوق پیش و بیش از امکان «گفتگو» به امکانات حاضر برای رفع نیازهای خود –باز هم چه جسمی، چه جنسی و چه فکری- مشغول است. در «من-تو» عاشق و معشوق، نیازهای خود را در مواجهه با اضطرابی می‌یابند که ناگزیر بنا به هستی انسانی خویش با آن مواجهند (اضطراب «مرگ» و «تنهایی» علی‌الخصوص) و در نتیجه، به دنبال آن هستند که با «یکی‌شدن» با دیگری، به تکامل خود –که در هر دو جاری است- همت گمارند. اصطلاح مرسوم «یافتن نیمه گمشده» از این جهت قابل تامل است. گویی انسان از آغاز می‌دانسته است که «یکی از دویی می‌آید»! از سوی دیگر، در «من-آن»، هدف «من» از پرداختن به «آن» نه مواجهه با اضطراب هستی‌شناختی، که پرداختن به هراس‌های روزمره‌ای است که بدان دچارم؛ نیازهایی از قبیل نیاز به رابطه جنسی، همراهی کسی برای پر کردن اوقات و لحظات، حمایت از سوی فردی دیگر، و ...! البته دوباره تاکید می‌کنم که در رابطه «من-تو» نیز تمامی این نیازها مد نظر است و باید برطرف شود؛ اما تفاوت در این است که در «من-آن» دیگری در خدمت رفع نیازهای من است، ولی در گفتگوی اصیل «من-تو» با یکی شدن نیازها، «یکی» جای «دویی» می‌نشیند و برطرف کردن نیازهای دیگر همانا برطرف کردن نیازهای من است و برطرف کردن نیازهای من همانا اغناء خواست‌های دیگری!

10-                        اما چگونه می‌توان «من-تو» بود و از «من-آن» (که اگر در رابطه‌ای، من «من» باشم، یقینا در رابطه دیگری می‌توانم «آن» باشم) برحذر ماند؟ به نظرم باید به «گفتگو» فرصت داد، گفتگویی هستی‌شناختی که در آن، عریان در برابر دیگری حاضر شویم و نه از آنچه می‌خواهیم به مذاق دیگری خوش آید، که از آنچه در عمق جانمان است و شاید بدون گفتگو با دیگری حتی خودمان نیز بدان وقوف نیاریم، سخن بگوییم. تفصیل‌اش بماند برای روزی دیگر!